دانشنامه ی شعری دانشنامه ی موضوعی اشعار آرشيو وبلاگ دو شنبه 6 / 3برچسب:, :: 6:21 :: نويسنده : بهمن پرتو
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی خجل آنکس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت بسر نبرد کسی یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس تو پیش فرست عمر برفست و آفتاب تموز اندکی مانده خواجه غرّه هنوز ای تهی دست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
دو شنبه 6 / 3برچسب:, :: 6:21 :: نويسنده : بهمن پرتو
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم مانده ام سخت عجب وز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم کیست آن گوش که او می شنود آوازم یا کدام است سخن می کند اندر دهنم کیست در دیده که از دیده برون می نگرد یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم می وصلم بچشان تا در زندان ابد به یکی عربده مستانه به هم درشکنم من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم تو مپندار که من شعر به خود می گویم تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم دو شنبه 6 / 3برچسب:, :: 6:19 :: نويسنده : بهمن پرتو
با من آميـزش او الفت موج است و كنار روز و شب با من و پيوسته گريزان از من گر چه مورم ولي آن حوصله باخود دارم كه ببخشـم بود ار ملـك سليمــان از من قمــري ريختــه بــالم به پنــاه كه روم تا به كي سركشياي سرو خرامـان از من بـه تكلـم به خمـوشي به تبسم به نگـاه ميتوان برد به هر شيوه دل آسـان از من نيست پرهيز من از زهد كه خاكم برسـر تـرسم آلــوده شـود دامن عصيـان از من اشك بيهوده مريز اين همه از ديده كليم گـرد غم را نتوان نشست به طوفان از من دو شنبه 6 / 3برچسب:, :: 6:18 :: نويسنده : بهمن پرتو
کاهش جان تو من دارم و من میدانم که تو از دوری خورشید چه ها میبینی تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینهی بخت غبار آگینی باغبان خار ندامت به جگر میشکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد ای پرستو که پیامآور فروردینی شهریارا گر آئین محبت باشد جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی دو شنبه 6 / 3برچسب:, :: 6:16 :: نويسنده : بهمن پرتو
همه دردها از تو وخود نبینی همه نسخه ها در تووخود نخوانی تویک لفظی اما طلسم عجایب دریغا که معنای خود راندانی در این ذره بنهفته کیهان اعظم چودر سیم تارمغنی ،اغانی تویی آن کتاب صورتی که در وی نبشته همه رازهای نهانی به گنجینه آفرینش بیند یش کدام دست گنجی بدین شایگانی زمین و زمان برون از توحاشا توجان جهان هستی وجاودانی توانسان و خود خدا در تومخفی ملک در تومحو وفلک در توفانی
آن لحظه كه دادي به ره دوست سرت بردي ز ميان دشمن بيدادگرت (را) اي طایر قدسي كه جهان زير پرت با آنكه شكسته اند همه بال و پرت (را) دو شنبه 6 / 3برچسب:, :: 6:14 :: نويسنده : بهمن پرتو
چو در بسته باشد چه داند كسي كه جوهر فروش است يا پيله ور
اگر چه پيش خردمند خامشي ادب است به وقت مصلحت آن به كه در سخن كوشي دو چيز طیره ي عقل است؛ دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشي
دشمن به دشمن آن نپسندد كه بي خرد با نفس خود كند كه به مراد و هواي خويش
چندين چراغ دارد وبيراهه مي رود بگذار تا بيفتد و بيند جزاي خويش
عمر اي خبيث ملحد تو چه دشمني خدا را كه به ما سوا گشودي در فتنه و بلا را نه بشر توانمش گفت نه بقر توانمش خواند متحيرم چه نامم سگ زاده زنا را
خدارا نتوان جمع با هوا كرد يكي از اين دو را بايد رها كرد ولي ترك خدا كردن روا نيست كه هر كس كرد خود را مبتلا كردموضوعات
پيوندها
|
|||
|