دانشنامه ی شعری دانشنامه ی موضوعی اشعار آرشيو وبلاگ دو شنبه 6 / 3برچسب:, :: 6:21 :: نويسنده : بهمن پرتو
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم مانده ام سخت عجب وز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم کیست آن گوش که او می شنود آوازم یا کدام است سخن می کند اندر دهنم کیست در دیده که از دیده برون می نگرد یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم می وصلم بچشان تا در زندان ابد به یکی عربده مستانه به هم درشکنم من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم تو مپندار که من شعر به خود می گویم تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم دو شنبه 6 / 3برچسب:, :: 6:19 :: نويسنده : بهمن پرتو
با من آميـزش او الفت موج است و كنار روز و شب با من و پيوسته گريزان از من گر چه مورم ولي آن حوصله باخود دارم كه ببخشـم بود ار ملـك سليمــان از من قمــري ريختــه بــالم به پنــاه كه روم تا به كي سركشياي سرو خرامـان از من بـه تكلـم به خمـوشي به تبسم به نگـاه ميتوان برد به هر شيوه دل آسـان از من نيست پرهيز من از زهد كه خاكم برسـر تـرسم آلــوده شـود دامن عصيـان از من اشك بيهوده مريز اين همه از ديده كليم گـرد غم را نتوان نشست به طوفان از من دو شنبه 6 / 3برچسب:, :: 6:18 :: نويسنده : بهمن پرتو
کاهش جان تو من دارم و من میدانم که تو از دوری خورشید چه ها میبینی تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینهی بخت غبار آگینی باغبان خار ندامت به جگر میشکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد ای پرستو که پیامآور فروردینی شهریارا گر آئین محبت باشد جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی اي خدا ما را تو بنما آن مقام كه در آن بي حرف مي رويد كلام یک شنبه 5 / 3برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : بهمن پرتو
به هوس كار نيايد به تمنا نشود كاندر اين ره بسي خون جگر بايد خورد
صفحه قبل 1 صفحه بعد
موضوعات
پيوندها
|
|||
|